تندری بی آتش
شبی
درختم را دو پاره کرد
یک شاخه همیشه سرسبز
با آوازِ هر رهگذر مرغی
شالی به رقص
در هوا می چرخاند
همسایه ام نیز
هفت سین ش را بزیر سایه ی سبز درخت من
از ترسِ پیرِ یلدا
می چیند
دیگری میوه در ریشه
در انزوایی بی برگ
سر به سیاره ی دیگری می ساید
و هر دم پیِ بهانه ای
بر آسمان بازِ هستی
شاخه ی سرخی از اندوه می رویاند
چون نگاهش می کنم
دو دست بر گلویم راه می بندند
و دلدادگی،
آوازی بر شاخسارش می خواند
مادرم مرا با تیغ قلم مویی می بیند
می گوید
اینبار قلبی نه،
بر ساقه ی سبزی
نقش هیزمی افکن
بفکر برف و زمستان باش
نمی داند
که بزیر هفت آسمانِ شاد و پراندوه
من
تنها بر کندنِ یک نقش را می دانم.
یوفالا سپتامبر ۲۰۱۴