Jun 262014
 

سراسرِ راه

سوداگران

تندیس اسطوره می ساختند از پنبه،

پهلوانانی

ایستاده بر سکوی لرزانِ باد

تازیانه ها در باد می چرخید

و عقربه های سربی تاخیر

بر دیوار خرافه

زمان را در شرق می نگاشتند

سراسرِ ایستگاه دود بود

و ما

بر کوتاه ترین سکوی،

از هر درخت – جز انگور و انار- میوه ای نوبر،

طَبق طَبق بر دست

فریاد می زدیم

آواز بلندگوها بر لب،

فرزندانِ زمین، بی نیم نگاهی بر ما

می گذشتند

و در جیرجیر چرخها

صدای نازک ما خفه می شد

سراسرِ راه

زنانِ پشیمان

در تاریکترین کوپه

با انگشتانه ی سُنت

تورِعروسی می بافتند

چون پنجره بر چشم انداز گشودیم

تور در آغوش فشرده،

پلک بر هم نهاده

گریختند

سراسرِ دریا نهیبِ خیزاب بود

و بر اسکله های فاخر

دخترانِ اندوهگین

آشفته می رقصیدند

و خداواندانِ کشتی

تیر و کمان در دست

مرغکان مرده ی دریا را

وزنه بر گردن،

خود را غرق می کردند

و ما

سراسر راه

از شوقی سرریز

از سکویی به سکویی

می پریدیم

می دویدیم

سر بر سنگ می کوفتیم

زنگها را بصدا در می آوردیم

سوگند می خوردیم

پرچم از گُل سرخ بر می افراشتیم

و چون کشاورزانِ سر در گریبان

بر جویبارهای خشک گریستند

از ژرفترین چاه لبریز شدیم

در میان کشتزار، با های و هوی ناگفته ها گشتیم و گشتیم

راه بر نهرها  بسته،

بر تُربتِ تََرَک خورده  سر گذاشتند

. . . .

پس

نیز ما

از نردبامِ شکسته ی شب،

بالا رفتیم

و از فرازِ قلعه

صدایشان کردیم،

آمرانه!

چشمه ی شوق در چشمشان

آغوش گشودند، چون کودکانِ  سربراه

فروتنانه بسویمان دویدند،

تاجی در دست.

آتلانتا ژوئن۲۰۱۴

 Posted by at 10:45 PM