Apr 172014
 

وه . . . .

چه بهار شگفتی

ستاره از زمین می روید،

سرخ و فروزان

چکمه ها

برآسمانِ پر ستاره و سربرآوردگان از خاک می کوبند

….

بزه کاران،

بر سرآبِ رستگاری کشتی می رانند

هستیِ نوح را

سیل در خود فرو برده

چون گزمه گان، تازیانه در دست،

مسیح

نفسش مرگ خیز

رهروان را به صلیبگاهِ بندگی

فوج فوج می راند

….

چه بهار شگفتی

باران چو حریم ابر دَرَد

بر باغ همسایه می نشیند،

چون سبزی بر برگ

اما باغ ما

که بزیر جامه ی ژنده اش،

گِردبادهای سرد

غنچه را فرصتِ به گل نشستن نمی دهند،

گویی ناپیدا

….

چه بهار شگفتی

خانه ی ما چراغانی

سور و مهمانی است

فاتحان، خندان

کوره ها می سوزند، بوی گوشت سوخته می آید

خداوندِ خانه

بیخانمان

مست و خراب از الکلِ وهم

ستاره های سوخته ی درون را

در  تلخی لبخندی خلاصه می کند

….

فصلِ زایش است

و مرغ همسایه

بر انبوهی از تخمِ مار خفته ست،

بدشگون می خواند

آه . . . .

ما را

اگر نه به نیشی،

همسایه

به نیمرویی مهمان خواهد کرد

….

در این بهار شگفت

در این خانه ی شیرازه از هم پاشیده

در هنگامه ی مرزهای مخدوش

ساحره ای باید

تا آنگونه که باید و شاید

هر چه را بر جای خود بنشاند

اما

پیش از اینکه این بهار بسر آید

بگذار مُهر داغی بر کتفمان بکوبند،

یادگارِ این فصل

یا چراغِ نگاهمان را بر هر گذرگاه بیآویزند

یا با چشم باز ما را به خاک سپرند

که من از چنگیزهای نهانِ در زهدانِ

مادرانِ فردا می ترسم.

۱۱ آوریل ۲۰۱۴

 Posted by at 6:26 PM