Apr 272013
 

من بانوی کهنسال بادم بر آبهای تیره ی قرون

مشعلی در دست

پیوسته آتشی از آتشی می افروزم

بر آسیاب تو  یک امشب در گذرم

ز من می گریزی،

شگفتا

بزیر سنگ

بگذار در چشم اندازت به جلوه

آینه ای  گردم

تا الهه ای را ببینی

با دو پستان سرشار

و بیتابی کودکان گرسنه ی قرن را

و فوران شیر تازه  که بر شوره زار می ریزد

انگشت بدهان،

اما انکار می کنی

به خیالت هزار ساله ای، گردون را می چرخانی

صدای طبل را نمی شنوی

و صدای جیرجیر چرخی را  که  باز می ایستاد

در آسیابی مخروبه

و سنگینی سنگ آسیاب که استخوان می شکند

و باد همچنان می وزد پرنفس

بر آبهای تیره ی قرون

از سینه ای بر سینه ای.

آتلانتا آوریل ۲۰۱۳

 Posted by at 3:26 PM